جماعت ۹۵ درصدی
نخستین روزهایی که وارد کار حرفهای شدم، در یک سازمان دولتی سپری شد. آنجا به عنوان عضوی از یک تیم مشاور که قرار بود فضای کار فیزیکی را بهینهسازی کنند تا هم تردد در سطح سازمان کاهش بیابد، هم انرژی کمتر مصرف شود، مسئول جمعآوری داده، تنظیم پلان، چیدمان پیشنهادی و در نهایت، مستندسازی و تدوین گزارش نهایی بودم. آن زمان، در کل دوازده طبقه آن سازمان دولتی، سه پرینتر رنگی سالم وجود داشت که یکی از آنها تحویل من شده بود (با توجه به مسئولیتی که داشتم). یکی از همکاران مستقر در یک طبقه پایینتر (دوم) که عضوی از تیم ما نبود (کارشناس ارشد ساختمان بود)، برای برخی از پروژههای خود، نیاز به پرینت رنگی قطع A3 داشت. پیش از این، با توجه به کمبود پرینتر، سازمان به او گفته بود بیرون پرینت بگیر، فاکتور بیاور ما پرداخت کنیم. ایشان نیز مجبور بود تمام نقشهها، پلانها و… را جمعآوری کرده و در یک روز خاص، مسافت زیادی را پیاده برود تا بتواند پرینت رنگی تهیه کرده و همین مسافت را دوباره بازگردد. یک روز به اتاق من مراجعه کرد و بعد از احوالپرسی، گفت شما از این پرینتر چقدر استفاده میکنی؟ عرض کردم یک یا دو مرتبه در روز. گفت پس اگر من پرینت رنگی داشتم، میتوانم از تو کمک بگیرم؟ و سپس ماجرای پیادهروی طولانی برای رفتن به مرکز چاپ و برگشت را توضیح داد. آن روزها حسابی گرم بود و محدودهی فعالیت ما، ترافیک هولناکی داشت. با خودم گفتم پرینتر از سازمان است و برای کارهای اداری تحویل من شده، کار ایشان هم مربوط به سازمان است و هزینه پرینتهای او را هم اکنون سازمان میپردازد، پس اگر با همین پرینتر کار او را راه بیندازم، منفعت دارد ضمن اینکه همکارم لازم نیست این همه مسافت را طی کند؛ پذیرفتم. حدود یکماه، تمام پرینتها را برایش تهیه کردم تا اینکه در اواخر شهریورماه، یک نامه توبیخ برایم روی کارتابل ثبت شد. ماجرا چه بود؟
آقای مهندس وحدت، همان همکار بی چشم و رویی که من برای کمک به او و کاهش هزینهها، پذیرفتم کمکش کنم، در لابهلای نقشههای سازمان، چند پلان شخصی هم پرینت گرفته بود و با همان پرینتها به اتاق رئیس اداره ساختمان (آقای مهندس شجاع) رفت و گفته بود زارعپور از امکانات سازمان، استفاده شخصی میکند. آقای مهندس وحدت، با اینکه فارغالتحصیل معماری از آلمان بود، نشان داد تحصیلات و حضور در کشور توسعه یافته، سر سوزنی با شعور در ارتباط نیست. این همکار احمق، با این پیش فرض به اتاق مهندس شجاع برای زیرآب زدن مراجعه کرده بود که چون برای تحویل نقشهها باید یک طبقه بالاتر از اتاق خودش میآمد، با خود اندیشیده که اگر پرینتر را از من بگیرد، به خودش تحویل میدهند و همین یک طبقه را هم لازم نیست بیاید و برود.
نتیجه این شد که من توبیخ شدم اما پرینتر را تحویل نگرفتند چون پروژه ما با تأخیر مواجه میشد. اما یک اتفاق دیگر افتاد. اول اینکه من دیگر برای مهندس وحدت احمق (که هر کجا هست خدا نگهدارش باشد) پرینت نگرفتم و مجبور شد دوباره همان مسیر طولانی را برود. دوم اینکه سازمان از او خواسته بود به همراه هر فاکتور، یک نسخه تأیید اداره ساختمان را نیز به حسابداری تحویل دهد تا مطمئن باشند کارهای شخصی خودش را برای سازمان فاکتور نمیکند. در عمل، من فقط ۳۰،۰۰۰ تومان توبیخ شدم که بعداً پس از اتمام پروژه، پاداش ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ تومانی، آن را پوشش داد اما مهندس وحدت احمق، هم ارتباطش با من را از دست داد، هم اعتماد سازمان به خودش را، ضمن اینکه دوباره باید همان مسیر را طی میکرد البته با زحمت و سوزش بیشتر.
بعداً که وارد صنعتی شدم، مدیر منابع انسانی، وقتی متوجه شد من تحصیلکرده مدیریت هستم، کتاب و مقاله دارم، از من خواست در چند پروژه که ارتباطی با حوزه کاری من نداشت، به او کمک کنم. با همفکری من، توانست نظام جبران خدمات را راهاندازی کند، ارزیابی عملکرد را ساماندهی کند، مصاحبههای شغلی را بهرهورتر برگزار کرده و در نهایت، به دلیل جذب چند نیروی متخصص، پاداش اساسی بگیرد (تمام این موارد را خودش به من گفت). تا اینکه، این عزیز احمق هم با خود فکر کرد ا؟ اگر زارعپور این کارها را بلد است که جای من را خواهد گرفت؟ با این طرز فکر احمقانه، به رئیس هیئت مدیره گروه مراجعه و گفته بود که زارعپور در این موارد دخالت کرده، چنین و چنان. رئیس هیئت مدیره من را خواست، موضوع را پرسید و من تمام آنچه رخ داده بود را با جزییات عرض کردم. هفته بعد (ابتدای ماه رمضان بود)، حکم من از کارشناس بهبود و توسعه عملکرد، به مشاور منابع انسانی گروه تغییر کرد و آن دوست احمق، اخراج شد. به عنوان مشاور منابع انسانی، یکی از اساتید خودم در دوره کارشناسی ارشد را به سازمان معرفی کردم تا سمت مدیریت منابع انسانی را برعهده بگیرند و اینچنین شد که متوجه شدم این حماقت، یک الگوی تکرار شونده است.
نمودار توزیع نرمال، توضیح میدهد!
اگر نمودار توزیع نرمال را به یاد داشته باشید (یا اگر اصلاً نمیدانید چه هست، اینجا را بخوانید)، به زبان خیلی ساده میگفت اگر از بین یک جمعیت، اقدام به محاسبه میانگین مثلاً قد کنید و به عدد ۱.۷۸ برسید (یعنی میانگین قد آن جماعت، یک متر و هفت و هشت سانتیمتر بوده است)، این الگو با تغییرات بسیار کمی، تکرار میشود؛ یعنی اگر ده نفر را تصادفی از آن جمعیت جدا کرده و ده نفر جدید را اضافه کنید، با احتمال ۹۵ درصد، میانگین کلی (۱.۷۸)، تغییر محسوس ندارد! این حکم، در مورد خیلی از رفتارها در محیط کسب و کار هم صادق است. مثلاً تجربه به من ثابت کرد که وارد هر کسب و کاری بشوید، ۹۵ درصد کارمندان و کارگران مشغول در آنجا، عاشق بردگی و کارمندی هستند. اکنون، اگر شما بخواهید کمک کنید تا از قید بردگی و کارمندی رها شوند، این محبت اضافه را مستقیم روی خودتان استفراغ میکنند و وقتی حالشان خوب شد، میگویند فلان فلان شده آمده ما را بدبخت کند. سال ۱۳۹۵، وقتی به مدیرعامل یکی از شرکتهای بخش خصوصی که مشاور آنجا بودم پیشنهاد دادم آقای مهندس آزموده را بهعنوان سرپرست تیم فنی و مهندسی معرفی کنید، با تردید گفت مطمئن هستی؟ بنا به دلایلی که اینجا مکان مناسبی برای طرح کردنش نیست، اطمینان دادم که بله؛ باید محک بخورد تا از زیر فشار، خارج شوید. موضوع را به آقای مهندس آزموده (یکی از احمقهای دیگری که میشناسم) منتقل کردند، بلافاصله درخواست ملاقات با من را داد و گفت: “دست از سر منِ کارگر بردارید؛ من دنبال یک حقوق کارگری هستم، نمیخواهم مدیر شوم، میترسم.” اینجا بود که نظریه خودم را تأیید شده یافتم!
احمق صادق و احمق متوهم
البته آقای مهندس آزموده، یک احمق صادق بود که احترام خاصی برای او قائل هستم چون همان اول، تکلیف خودش، من و سازمان را روشن کرد. در این میان، احمقهای متوهم هستند که کار را خراب میکنند. بهعنوان مثال، وقتی برای یک کارشناس فناوری اطلاعات در یک ارگان نیمه دولتی وقت گذاشتیم تا مهارتهای نرم خود را توسعه داده و ارتقا شغلی جذابی داشته باشد، ابتدا بسیار علاقمند همراهی کرد و سه سال بعد، وقتی به عنوان مدیر دپارتمان فناوری اطلاعات آن ارگان نیمه دولتی انتخاب شد، به همکارش گفته بود من باید دو سال قبل به این جایگاه رسیده بودم، زارعپور بیشعور مانع شد. به همین سادگی، جماعت ۹۵درصدی خود را نشان میدهند. نکته جالب درمورد این خانم احمق متوهم این بود که چون خود را لایق این جایگاه میدانست و عقیده داشت من مانع او بودم، آموزش را قطع کرد و یک سال بعد، اخراج شد. شبیه همین مورد را حدود دو سال قبل تجربه کردم وقتی یکی از دوستان بنا به اعتماد و محبتی که داشت، پیشنهاد داد تا مدیرعامل شرکت او باشم. به دو دلیل، این پیشنهاد را رد کردم. اول اینکه چون کسب و کار خودم را دارم و ترجیح میدهم پشت میز کوچکی که خودم برای خودم خریدم نشسته و حتی چند ماهی بیکار باشم اما پشت میز اجارهای با منت ننشینم، دوم اینکه چون مشاور آن مجموعه صنعتی بودم، مدیرعامل شدن هم فرصت رشد بقیه را میگرفت و هم این سوء برداشت را ایجاد میکرد که زارعپور، تشنه این پیشنهاد نشسته بود! به ایشان عرض کردم اجازه بدهید من آموزش پرسنل را کامل کنم، هر زمان مطمئن شدم در بین این اعضا فردی مورد اعتماد و توانمند یافت نمیشود، در موردش فکر میکنیم. یک جمله کوتاه در اوج صداقت گفت که هیچگاه فراموش نمیکنم و امروز برای من درس عبرت شد: “اینها را من میشناسم، اگر در بینشان فردی توانمند و قابل اعتماد در این حد وجود داشت، امروز جلوی تو ننشسته بودم.” ابتدا گمان کردم همان دیدگاه تحقیر آمیز کارفرما به کارگر است اما بعداً متوجه شدم خیر، واقعیت همین بوده و دیدگاه آنارشیست من، کار را خراب کرده بود. آدمی که یک عمر به توسری خوردن و بردگی عادت کرده و از آن لذت برده، چگونه میتواند مدیرعامل یا مدیرارشد باشد؟! این آدم اگر توانمند، ماهر و باهوش بود که از آن مجموعه خارج و برای خودش کسب و کاری مهیا میکرد. بعداً که از این مجموعه خارج شدم، یکی از همین افراد حتی پیامک نداد که بگوید خوبی؟ زندهای؟ ممنون که تلاش کردی ما از بردگی و کارمندی به دید بالاتری برسیم اما دوست نداشتیم. این روزنوشت را با این هدف نوشتم که بدانید ۹۵ درصد جماعتی که از صبح تا شب میبینیم، عاشق توهین شنیدن، تحقیر و توسری خوردن هستند و در این شرایط، حال بهتری دارند. کافیست این شرایط را بر هم بزنید، نفر اول، خودتان را به پایین هُل میدهد.
داستان ملانصرالدین و الاغش را بخوانید تا از این پس، محبت بیجا نکنید و به افراد اجازه ندهید خود را در تراز شما دیده و توهم داشته باشند که حتماً یک استعداد در ما یافته که کنار ما مینشیند و صبحانه میخورد؛ از این بدتر، همین جماعت ۹۵درصدی، یک روز پشت سر شما هم خواهند گفت که این اگر آدم حسابی بود که کنار ما نمینشست صبحانه بخورد و این خیلی جملهی درستی است چون یک آدم حسابی از دید آنها، مثل برده و الاغ با ایشان رفتار میکند نه “انسان”. تمام این تجارب باعث نمیشود که در مسیر معلمی و کمک به رشد و توسعه افراد و کسب و کارها، ناامید یا خسته شوم بلکه از این پس، با دقت بیشتری به دنبال آن ۵% متمایزی خواهم بود که دنیا را جای بهتری برای زیستن میکنند نه آن ۹۵ درصدی که از بدبخت بودن، لذت میبرند.
بدون دیدگاه