مهاجرت خوب است یا نه؟ وقتی یک تصمیم گرفتم، چطور به دنبال توجیهش هستم

چطور تصمیمات خود را توجیه می‌کنیم تا از ناراحتی نمیریم؟


تجربه مشترکی که همه داشتیم!

همه‌ی ما بارها و بارها تجربه انجام دادن کار یا کارهایی را داشتیم که در عین حالی که باید آن را انجام می‌دادیم، ناراحت هم بوده‌ایم. مثلاً در جمع دوستان خود قرار گرفتیم، همه سیگار می‌کشیدند و وقتی به ما تعارف کردند، علیرغم اینکه از بوی گند سیگار متنفر بودیم و از ضرر و زیانی که دارد آگاه، با خود گفتیم اگر قبول نکنم، می‌گویند پاستوریزه، بچه ننه و لوس، دلم نمی‌خواهد این‌ها را بشنوم و از سوی دیگر، احتمال دارد دفعه دیگر که خواستند دور هم جمع شوند، دیگر من را دعوت نکنند؛ به همین دلیل، سیگار را قبول کرده و می‌کشم. در راه برگشت، عذاب وجدان رهایم نمی‌کند اما شب، اگر مغز به دادم نرسد و توجیه برای این اشتباه پیدا نشود، روانی می‌شوم. حالا تجاربی شبیه به این موضوع را برای خود تصور کنید. مثلاً وقتی همکارتان از شما خواسته معرفتی، به جای او اضافه کار ایستاده و کارها را تمام کنید؛ شما این کار را دوست نداشتید اما قبول کردید و برای اینکه عصبی و ناراحت نباشید، چندین دلیل و توجیه برای آن یافتید تا بالاخره آرام بگیرید. یا غذایی سفارش داده‌اید که حالتان از آن بهم میخورد؛ ناراحت هستید که چرا وقت و پولتان را برای این آشغال هدر دادید اما در عین حال، میخورید و توجیه پیدا می‌کنید؛ همه و همه در دسته‌بندی Cognitive Dissonance یا ناهماهنگی (تعارض) شناختی قرار می‌گیرد.

خیلی خوشبین و احتمالاً ساده هستیم اگر فکر کنیم، آدمیزاد آنطوری که دلش می‌خواهد زندگی می‌کند! ما در حقیقت یاد گرفتیم، شرایط را طوری برای خود تفسیر کنیم که حس کنیم همان چیزی است که می‌خواستیم. اگر غیر این باشد که از ناراحتی می‌میریم! مثال زیر شاید این شرایط را برایتان آشناتر کند:

اصغر که کارمند بخش ترابری شرکت “آلفا شرق توس غرب تراز اول” است، متوجه می‌شود سه ماه است بدون اطلاع قبلی و دلیل خاصی، به‌جای هشت میلیون تومان، نُه میلیون تومان حقوق برایش واریز می‌شود. ابتدا عذاب وجدان داشته و با خود فکر می‌کند که بروم به خانم شلغم‌پز، حسابدار شرکت اطلاع بدهم که داستان چیست؟ چرا بیشتر واریز شده؟ بعد با خود می‌گوید مگر روزهایی که آنقدر زحمت کشیدی و بدون منت کار کردی، کسی آمد از تو بپرسد چرا اینقدر کار می‌کنی؟ چرا اضافه کار نمی‌گیری؟ مگر روزی که به “سید محمد کوروش روان پریش” که تازه آمده بود آموزش دادم، کسی از من تشکر کرد؟ حالا بروم بگویم چرا بیشتر واریز کرده‌اید؟ و اصغر آقا اینطور به کمک Cognitive Dissonance  خودش را توجیه می‌کند که مبلغ اضافه، حقش بوده است.

در مغز هر کدام از من و شما، مجموعه زیادی از اطلاعات، دانش و… دور هم جمع شده‌اند که آقای فستینگر نویسنده کتاب تئوری ناهماهنگی شناختی، می‌گوید نسبت به هم، یکی از سه حالت زیر را دارند:

الف. به هم بی‌ارتباط هستند: مثلاً ماشین من مشکی است و در عین حال، می‌دانم که روسیه به اوکراین حمله نظامی کرده است.

ب. با هم در ارتباط بوده و هماهنگ هستند: من می‌دانم نوشابه گازدار ضرر دارد و سه سال است که نوشابه گازدار مصرف نکرده‌ام.

ج. با هم ارتباط دارند اما ناهماهنگ هستند: من می‌دانم که تا الان به هرکسی که کمک کردم رشد کند، آخر خودم را به پایین هُل داد اما همچنان در حال تلاش برای کمک کردن به افراد جدید هستم.

این حالت “ج”، دقیقاً همان اصطلاح Cognitive Dissonance یا تعارض شناختی است که فستینگر هم در کتاب خودش از آن یاد کرده است. اجازه بدهید یک مثال عملی دیگر ذکر کنم تا موضوع شفاف‌تر باشد. من به عنوان مدیر شرکت “نخبگان جهان تلاش آتش افروز غرب آسیا” از ابتدای سال در تمام جلسات تأکید داشتم که اینجا برای کارکنانم، امنیت شغلی ایجاد کرده‌ام تا بدون دغدغه فعالیت کرده و بلند مدت فکر کنند؛ امروز که موعد چند چک فرارسیده ولی پولی ندارم، تصمیم به تعدیل نیرو گرفتم.

 

تأثیر ناهماهنگی شناختی در مدیریت کسب و کار

تأثیر ناهماهنگی شناختی در کسب و کار

آقای رحمتی با چهل سال سن، از زمانیکه به‌عنوان کارپرداز وارد شرکت شد، آرزوی مدیر فروش شدن داشته است. او که هنوز نمی‌داند “دیسیپلین” صحیح است یا “دیسیپلیم” و آخرین کتابی که خوانده، بزبز قندی بوده که دیشب با صدای بلند خوانده تا بچه کوچکش خوابش ببرد، در اثر اتفاق، اصـــل پــیـتــر و مجموعه‌ای رویدادهای دیگر، امروز بعد از یازده سال، فرصت این را یافته که مدیر فروش شود. آقای رحمتی که در بازار معروف به اسماعیل بُز خر هست، خیلی خوب به شیوه‌های دلالی، خرید و فروش کوچه بازاری، شوخی‌های رکیک برای دریافت تخفیف و… آشنایی دارد و می‌تواند با زد و بند، چند کالا را جابه‌جا و سود بدست آورد. امروز که پشت میز آرزوهایش نشسته، به‌جای پوشیدن شلوار جین با کفش اسپورت، کت شلوار و کفش اسپورت پوشیده و یک ماگ هم برای روی میزش خریداری کرده است. مدیر منابع انسانی شرکت نزد او آمده هم تبریک می‌گوید و هم دوره جدید آموزش ضمن خدمت ویژه مدیران را معرفی می‌کند که آقای رحمتی باید در آن شرکت کند. اسماعیل بُز خر که امروز به “آقای مهندس” معروف شده، در اولین کلاس ضمن خدمت با همان کت و شلوار، کفش اسپورت و یقه باز حاضر شده و اتفاقاً در ردیف جلو نشسته است. مدرس وارد کلاس شده و در مورد “بازاریابی عصبی” از کتاب رفرنس “کاتلر و کلر”، درس می‌دهد و مثال می‌زند.

 

آقای رحمتی تمام مدت “لبخند” به لب دارد و به نشانه تأیید سخنان مدرس، “سر تکان” می‌دهد. او متوجه شده که از بازاریابی و فروش، جز چند فحش رکیک و تخفیف گرفتن، لابی کردن، رشوه دادن و… چیزی نمی‌داند و برای نشستن پشت میز مدیرفروش، باید با این روش‌های جدید آشنا باشد که اگر همکاران جوان حوزه فروش از اصطلاحات و… استفاده کردند، حداقل بفهمد چه می‌گویند اما از سوی دیگر، در سن ۴۰ سالگی، با زن و زندگی، فرصتی می‌ماند که بنشیند آموزش ببیند؟! اینجا تعارض شناختی شروع می‌شود.

تغییر سخت است پس صورت مسأله را پاک کنیم. چطور؟ فردا وقتی از دستشویی شرکت خارج شده و دستان خیسش را به کمک زیر بغلش خشک می‌کند، مدیر منابع انسانی شرکت را دیده و می‌گوید:

“آقای دکتر … خیلی باسواد و کاربلد است؛ چقدر کلاس‌های خوبی دارد و اصلاً آدم با چیزهایی آشنا می‌شود که انگار قبلاً به ذهنش هم نرسیده است. اما یک مشکل اساسی وجود دارد، این مطالب برای کشورهای دیگر خوب است، اینجا در بازار مسگرها و… این روش‌ها جواب نمی‌دهد؛ میدانی که من چند سال کف بازار بودم و از بچگی با پدرم که ویزیتور شرکت ماست بندی برادران غلامعلی به جز حشمت بود، کلّی کار ویزیتوری کردم؛ این چیزها خوب هست ها، ولی فایده ندارد.”

سپس زیپ شلوارش را که فراموش کرد باز است، بالا کشیده و به سمت میز آرزوهایش می‌رود. چند نامه را روی سیستم نگاه می‌کند ولی نمی‌داند چطور باید پاسخ دهد برای همین صفحه را بسته و از اینستاگرام، محتوای جدید هومن ایرانمنش و سپس کمی کیم کارداشیان را تماشا می‌کند تا انرژی کافی برای مدیریت داشته باشد. اسماعیل بُز خر، به همین سادگی خودش را توجیه کرد که آموزش به درد او نمی‌خورد و حالا خیالش راحت است که مسئولیتی برای آگاه شدن و پیشرفت ندارد. بالاخره او سال‌ها با پدرش ویزیتوری شرکت ماست بندی برادران غلامعلی به جز حشمت را انجام داده و می‌داند کف بازار چه خبر است.

حالا تصور کنید، نیروهای جوان حوزه فروش، می‌خواهند برای اجرای یک سیاست جدید، کمپین ایجاد نمایند! آقای رحمتی را به جلسات خود دعوت می‌کنند اما چون آقای رحمتی چیزی متوجه نمی‌شود، هر دفعه به بهانه‌های مختلف، جلسه را ترک کرده و می‌رود؛ چند روز بعد، همکار جوانی که خیلی از اصطلاحات جدید استفاده کرده و ایده می‌دهد را صدا می‌زند و می‌گوید:

“ببین پسر جان، من از هفت سالگی پا به پای پدرم برای شرکت ماست بندی برادران غلامعلی به جز حشمت، ویزیتوری کردم و میدانم کف بازار خبری از این سوسول بازی‌ها نیست؛ برو همان کارهایی که قبلاً بهت گفتم انجام بده و این سوسول بازی‌ها را ول کن.”

نتیجه؟ نیروهای کارآمد و توانمند، حاضر نیستند با اسماعیل بُز خر یا همان آقای مهندس جدید، کار کنند و یکی یکی، شرکت را ترک می‌کنند. جای آن‌ها با چه افرادی پُر می‌شود؟ بیژن سوسکی، نادر قاچاق، ممد سبیل و… که همه روزی، نوچه‌های اسماعیل بز خر بودند.

مهدی زارع پورمشاهده نوشته ها

من، مهدی زارع پور هستم. علاقمند یا بهتر است بگویم، عاشق علم و هنر مدیریت؛ با تأسیس رُهام سپهر تابان، تلاش دارم تا به کمک کار تیمی، بهره گیری از تجارب ارزنده دنیا و تخصص مدیریت، به ثروت آفرینی هرچه بیشتر کسب و کارهای کوچک و متوسط ایرانی، کمک کنم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *